ان من دیگر p26
سوم شخص
شام در نهایت سکوت خورده شد هرکسی غرق در افکار خودش بود .هری به فکر دردسر های تازه با شروع سال تحصیلی بود .
سوروس در فکر انتقام خود از دلفی و مادرش بود .
مودی داشت به شیوه های جدید حمله و جاسوسی فکر میکرد .
فرد و جرج خونسرد و بیخیال به ایده های جدید برای شوخی فکر میکردند
و لوسی .... او افکار مبهمی داشت . چیزی او را گیج کرده بود. افکارش در هم پیچیده شده بود.
بعد از شام همه متفرق شدند. لوسی به طبقه بالا رفت . هری که دلش میخواست بیشتر با او اشنا شود به دنبالش رفت . چیزی او را سمت استاد جدید میکشید . شاید به خاطر این بود که سیریوس به او نزدیک بود یا به قول ریموس عاشقش بود!
لوسی درحال تماشای قاب عکس ها بود . هری به صورتش زل زده بود . در دل سیریوس را درک کرد که عاشق او شود . به نظرش پروفسور ون هلسینگ دختر زیبایی بود . از طرفی موهای او هم مانند سیریوس بود. مشکی!
هری کمی جلوتر رفت و لوسی متوجه او شد .
لوسی- اوه هری اینجایی؟
هری – بله .اوممم .خببب
لوسی-چیزی میخوای بگی؟
هری-ب..بله. میخواستم بگم بیاید بریم پیش بچه ها .
هری در ان لحظه چیز بهتری به ذهنش نرسید . باهم پیش بچه ها رفتند .
رون و هرماینی درحال کارت بازی بودند .لوسی نشست و بازیشان را تماشا کرد . او چیزی از بازی های جادویی نمیدانست .ترجیح میداد بیشتر تماشاچی باشد.
هری از کوییدیچ میگفت و از بازی خودش تعریف میکرد . هرماینی نام کتاب های جادویی غیر درسی را به لوسی گفت تا انها را مطالعه کند . فرد و جرج از او راجب وسایل شوخی دنیای ماگل ها میپرسیدند و لوسی درحال توضیح انواع ترقه ها و ماسک ها بود.
او رفتار دوستانه ای با بچه ها داشت و همین باعث شد که بچه ها خیلی زود به او اعتماد کنند.
وقت خواب فرا رسید همه به اتاق هایشان رفتند. لوسی اندکی توی رختخواب شاهانه اش چرخید اما خوابش نبرد .تصمیم گرفت به پایین برود. توی تاریکی توانست چهره سوروس را تشخیص بدهد.
لوسی-پروفسور؟ شما بیدارید؟
اسنیپ-بله . امشب رو نگهبانی میدم .
لوسی کنارش نشست .چند دقیقه ای به سکوت گذشت .
اسنیپ-تاحالا شده به مرگ عزیز ترین هات فکر کنی ؟ مثلا سیریوس
لوسی از اینکه اسنیپ اینگونه سر صحبت را باز کرده بود زیاد خوشش نیامد مخصوصا با مثالی که زد. سوروس ادامه داد.
اسنیپ-نه تنها من بلکه هممون اینجاییم که این اتفاق نیفته . نیاز نیست بترسی.
لوسی-چرا فکر کردید ترسیدم.
اسنیپ-گفتم شاید به این دلیل خوابت نبرده.
لوسی با تکان دادن سرش حرف او را رد کرد.
لوسی- راستی راجب سوالتون هم باید بگم من نیازی به فکر کردن راجب مرگ عزیزام ندارم .... من کاملا حسش کردم. حس از از دست دادن پدر و مادرم رو.
اسنیپ-متاسفم
لوسی نگاهی به سوروس انداخت . میخواست بداند ایا او واقعا متاسف است یا به طور غریزی احساس هم دردی میکند. اما چشمان سوروس چیزی داشت که لوسی تا به حال ان را ندیده بود .غم و اندوهی که تیله های مشکیش را کدر و تار کرده بود.
لوسی خواست تا حرفی بزند که در محکم کوبیده شد.
اسنیپ سراسیمه رفت و در را باز کند . لوسی هم پشت سر او راه افتاد .
سوروس در را به ارامی باز کرد و از چیزی که میدید خشکش زد.
لوسی جیغ کشید.
شام در نهایت سکوت خورده شد هرکسی غرق در افکار خودش بود .هری به فکر دردسر های تازه با شروع سال تحصیلی بود .
سوروس در فکر انتقام خود از دلفی و مادرش بود .
مودی داشت به شیوه های جدید حمله و جاسوسی فکر میکرد .
فرد و جرج خونسرد و بیخیال به ایده های جدید برای شوخی فکر میکردند
و لوسی .... او افکار مبهمی داشت . چیزی او را گیج کرده بود. افکارش در هم پیچیده شده بود.
بعد از شام همه متفرق شدند. لوسی به طبقه بالا رفت . هری که دلش میخواست بیشتر با او اشنا شود به دنبالش رفت . چیزی او را سمت استاد جدید میکشید . شاید به خاطر این بود که سیریوس به او نزدیک بود یا به قول ریموس عاشقش بود!
لوسی درحال تماشای قاب عکس ها بود . هری به صورتش زل زده بود . در دل سیریوس را درک کرد که عاشق او شود . به نظرش پروفسور ون هلسینگ دختر زیبایی بود . از طرفی موهای او هم مانند سیریوس بود. مشکی!
هری کمی جلوتر رفت و لوسی متوجه او شد .
لوسی- اوه هری اینجایی؟
هری – بله .اوممم .خببب
لوسی-چیزی میخوای بگی؟
هری-ب..بله. میخواستم بگم بیاید بریم پیش بچه ها .
هری در ان لحظه چیز بهتری به ذهنش نرسید . باهم پیش بچه ها رفتند .
رون و هرماینی درحال کارت بازی بودند .لوسی نشست و بازیشان را تماشا کرد . او چیزی از بازی های جادویی نمیدانست .ترجیح میداد بیشتر تماشاچی باشد.
هری از کوییدیچ میگفت و از بازی خودش تعریف میکرد . هرماینی نام کتاب های جادویی غیر درسی را به لوسی گفت تا انها را مطالعه کند . فرد و جرج از او راجب وسایل شوخی دنیای ماگل ها میپرسیدند و لوسی درحال توضیح انواع ترقه ها و ماسک ها بود.
او رفتار دوستانه ای با بچه ها داشت و همین باعث شد که بچه ها خیلی زود به او اعتماد کنند.
وقت خواب فرا رسید همه به اتاق هایشان رفتند. لوسی اندکی توی رختخواب شاهانه اش چرخید اما خوابش نبرد .تصمیم گرفت به پایین برود. توی تاریکی توانست چهره سوروس را تشخیص بدهد.
لوسی-پروفسور؟ شما بیدارید؟
اسنیپ-بله . امشب رو نگهبانی میدم .
لوسی کنارش نشست .چند دقیقه ای به سکوت گذشت .
اسنیپ-تاحالا شده به مرگ عزیز ترین هات فکر کنی ؟ مثلا سیریوس
لوسی از اینکه اسنیپ اینگونه سر صحبت را باز کرده بود زیاد خوشش نیامد مخصوصا با مثالی که زد. سوروس ادامه داد.
اسنیپ-نه تنها من بلکه هممون اینجاییم که این اتفاق نیفته . نیاز نیست بترسی.
لوسی-چرا فکر کردید ترسیدم.
اسنیپ-گفتم شاید به این دلیل خوابت نبرده.
لوسی با تکان دادن سرش حرف او را رد کرد.
لوسی- راستی راجب سوالتون هم باید بگم من نیازی به فکر کردن راجب مرگ عزیزام ندارم .... من کاملا حسش کردم. حس از از دست دادن پدر و مادرم رو.
اسنیپ-متاسفم
لوسی نگاهی به سوروس انداخت . میخواست بداند ایا او واقعا متاسف است یا به طور غریزی احساس هم دردی میکند. اما چشمان سوروس چیزی داشت که لوسی تا به حال ان را ندیده بود .غم و اندوهی که تیله های مشکیش را کدر و تار کرده بود.
لوسی خواست تا حرفی بزند که در محکم کوبیده شد.
اسنیپ سراسیمه رفت و در را باز کند . لوسی هم پشت سر او راه افتاد .
سوروس در را به ارامی باز کرد و از چیزی که میدید خشکش زد.
لوسی جیغ کشید.
۲.۷k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.