My love p5
My love
Part 5
یهو از خواب بیدار شدم . نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم . این دیگه چه خوابی بود . از جام بلند شدم و نشستم . چند تا نفس عمیق کشیدم و موهامو پشت گوشم دادم . رفتم دستشویی و کار های لازم رو انجام دادم و به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم.
*از زبان مکس *
من مکس هستم . ۲۴ سالمه ، البته الان ۲۰۰ ساله که ۲۴ سالمه . من با برادر ناتنیم زندگی می کنم ، بزرگترین دشمنم . ما با یک مادر و دوتا پدریم . اون کسیه که رو عشقم نظر داشت و بعد اونو کشت . هیچوقت نمی تونم ببخشمش .
پشت پنجره نشستم و به گذشته فکر می کنم که الکس به یه لیوان چای میاد سمتم . (الکس همون داداششه . و چون پدراشون جدا بودن فاپیلی هاشون هم شبیه هم نیست )
الکس : به چی فکر می کنی ؟
مکس : به تو ربطی نداره
الکس: ای بابا اینجوری نکن دیگه .
با اعصبانیت بهش نگاه می کنم و از جام بلند میشم و تو چشاش زل می زنم
مکس : میخوای بدونی به چی فکر می کنم ؟ دارم به بی رحمی و حماقت تو فکر می کنم . (با عصبانیت)
الکس : بازم اون قضیه ؟ هنوز فراموشش نکردی ؟ گفتم که کار من نبووودد . (با عصبانیت و داد )
مکس : چطور فراموش کنم ؟؟؟ اگه کار تو نبود پس کار کی بود ؟؟(کار کی بود رو با داد گفت)
الکس : مکس ، این قضیه برای ۲۰۰ سال پیشه . و برای بار هزارم میگم که کار من نبووود.
مکس : ولی کار ارتش تو بود .
الکس : درسته کار ارتش من بود ، ولی تو ازم درخواست کمک کردی . تو با دختر دشمنامون ریختی رو هم ، تو خیلی یهویی جنگ ایجاد کردی . همه ی اینا کار تو بود . اونوقت مقصر منم ؟
مکس : خیلی آدم پستی هستی الکس (با صدای آروم و بغض )
مکس : اره ، تو این فاجعه رو درست کردی و فرمول جاودانگی رو از من دزدیدی ، بعدش من پستم . باشه . ولی یادت نره اگه میخواستم اون دخترو بکشم زودتر می کشتم . حالا تا هر زمان که دلت میخواد ازم متنفر باش و منو مقصر بدون . ولی تو هیچوقت لیاقت اونو نداشتی (با ناراحتی و بغض)
مکس : ......
چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم و از خونه رفتم بیرون .
از زبان راوی :
۲۰۰ سال پیش الکس و مکس پسرای ملکه بودن . وقتی پدر مکس فوت می کنه . ملکه با یه مرد دیگه ازدواج می کنه و الکس میشه برادر مکس . این دوتا پسر اشراف زاده ، هردوشون عاشق یه دختر میشن و ......
Part 5
یهو از خواب بیدار شدم . نفس نفس میزدم و عرق کرده بودم . این دیگه چه خوابی بود . از جام بلند شدم و نشستم . چند تا نفس عمیق کشیدم و موهامو پشت گوشم دادم . رفتم دستشویی و کار های لازم رو انجام دادم و به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم.
*از زبان مکس *
من مکس هستم . ۲۴ سالمه ، البته الان ۲۰۰ ساله که ۲۴ سالمه . من با برادر ناتنیم زندگی می کنم ، بزرگترین دشمنم . ما با یک مادر و دوتا پدریم . اون کسیه که رو عشقم نظر داشت و بعد اونو کشت . هیچوقت نمی تونم ببخشمش .
پشت پنجره نشستم و به گذشته فکر می کنم که الکس به یه لیوان چای میاد سمتم . (الکس همون داداششه . و چون پدراشون جدا بودن فاپیلی هاشون هم شبیه هم نیست )
الکس : به چی فکر می کنی ؟
مکس : به تو ربطی نداره
الکس: ای بابا اینجوری نکن دیگه .
با اعصبانیت بهش نگاه می کنم و از جام بلند میشم و تو چشاش زل می زنم
مکس : میخوای بدونی به چی فکر می کنم ؟ دارم به بی رحمی و حماقت تو فکر می کنم . (با عصبانیت)
الکس : بازم اون قضیه ؟ هنوز فراموشش نکردی ؟ گفتم که کار من نبووودد . (با عصبانیت و داد )
مکس : چطور فراموش کنم ؟؟؟ اگه کار تو نبود پس کار کی بود ؟؟(کار کی بود رو با داد گفت)
الکس : مکس ، این قضیه برای ۲۰۰ سال پیشه . و برای بار هزارم میگم که کار من نبووود.
مکس : ولی کار ارتش تو بود .
الکس : درسته کار ارتش من بود ، ولی تو ازم درخواست کمک کردی . تو با دختر دشمنامون ریختی رو هم ، تو خیلی یهویی جنگ ایجاد کردی . همه ی اینا کار تو بود . اونوقت مقصر منم ؟
مکس : خیلی آدم پستی هستی الکس (با صدای آروم و بغض )
مکس : اره ، تو این فاجعه رو درست کردی و فرمول جاودانگی رو از من دزدیدی ، بعدش من پستم . باشه . ولی یادت نره اگه میخواستم اون دخترو بکشم زودتر می کشتم . حالا تا هر زمان که دلت میخواد ازم متنفر باش و منو مقصر بدون . ولی تو هیچوقت لیاقت اونو نداشتی (با ناراحتی و بغض)
مکس : ......
چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم و از خونه رفتم بیرون .
از زبان راوی :
۲۰۰ سال پیش الکس و مکس پسرای ملکه بودن . وقتی پدر مکس فوت می کنه . ملکه با یه مرد دیگه ازدواج می کنه و الکس میشه برادر مکس . این دوتا پسر اشراف زاده ، هردوشون عاشق یه دختر میشن و ......
۳.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.